گذر روزها
روزها یکی یکی می گذرند و عمر هست که میگذره امروز داشتم به این فکر میکردم تازه یک ماه هست از سفر یزدم گذشته و انگار خیلی وقت پیش بود........... دارم کم کم32 ساله میشم و عدد سنم با دهن کجی داره بهم میگه روزها برای مادر شدن داره دیر میشه. ای کاش هیچ جشن تولدی نبود یا حداقل توی تولدمون سنمون با پررویی روی کیک تولد خودنمایی نمیکرد. همه چیز برای من این روز ها به مادر بودن ارتباط پیدا میکنه حتی شمع روی کیک تولد. حتی هفتمین سالگرد ازدواجمون. همه چیز داره نشون میده چقدر داره دیر میشه. بعد از سه سال تلاش هنوز انتظار کشیدن رو بلد نشدم این که یک ماه دیگه هم بنا به گفته دکتر باید صبر کنم هنوز سختمه.
هوای این روزهای من هوای دوگانه ای هست. از یه طرف دوست دارم توی جمع باشم و از طرف دیگه وقتی توی جمعم از کوچکترین فضولی یا نظر دادن کسی راجع بخودم یا دیگری ناراحت میشم. نمیدونم چرا فرهنگمون درست نمیشه که توی زندگی خصوصی همدیگه سرک نکشیم. واقعا زندگی خصوصی من به چه درد کسی میخوره؟؟!!!
خدایا خودت دلم رو دریایی کن و بهم صبر بده خدایا خودت دامن همه منتظرا رو سبز کن آمین