معجزه بعد از سقط مکرر

پیگیری درمان

بخاطر کمکاري تيروئيدم تحت درمان فوق تخصص غدد بودم یه مرد به معنای واقعی انسان . معرفيم کرد ب دکتر وفایی فوق تخصص زنان یه دکتر عالی. برام عکس رنگی نوشت و یسری آزمایشات و همچنین آزمایش ژنتیک . عکس رنگی نشون دهنده یه تیغه در رحمم بود و ازمايشاتم نشون دهنده یه مشکل و آزمایش ژنتیک نرمال دکتروفایی عقیده داشت اول مشکل خونم پیگیری شه و میگفت مشکل رحمت جدی نیست خیلی ها با این مشکل چهار تا زایمان هم داشتن. منو ارجاع داد فوق تخصص روماتولوژي دکتر حبیب آگهی عزیز ک اعتقاد داشت باازمايشات مشکل دارن و  مشکوک ب لوپوس....... آزمایشات تکمیلی نوشته شد و جواب یک ماه دیگه آماده میشد
12 شهريور 1393

سقط دوم

6 ماه گذشت و تصمیم گرفتیم دوباره اقدام کنیم . ماه رمضون بود و من روزه نمیگرفتم . همش دعا میخوندم . وقتی بی بی چک مثبت شد از اینکه باز هم خدا لطف کرده و برا بار اول مثبت شده خدارو شکر کردم اما این خوشحالی با خونریزی ده روز بعد دوومی نیاورد. سریع رفتم دکتر سونو نوشت و من رفتم سونوگرافی. همینطور ک منتظر بودم نوبتم شه احساس کردم چیزی ازم دفع شد رفتم دستشویی و دیدم ک بلهههه این دفعه هم سقط شد به همین راحتی خوشحال بودم باورتون میشه کسی خوشحال بشه از سقط؟! من خوشحال بودم ک نمیخواستم مث  دفعه بعد زجر بکشم.......... احساس تهی بودن میکردم احساس خالی شدن احساس مادری که بچه ش مرده از یه طرف میخواستم جلو همسری غمگین نباشم از یه طرف بغض گلومو ف...
25 مرداد 1393

بعد از سقط.......

یک ماه گذشت و من کماکان افسرده بودم. جایی خوندم سقط هم مثل مرگ عزیز نیاز به سوگواری و عزاداری داره. اما متاسفانه همه نمیفهمن . ای کاش میشد مجلس ختم بگیرم. ای کاش این همه بهم نمیگفتن فک کن پریودی بوده و رفته. ای کاش گریه ها مو کرده بودم تا الان غمباد نگیرم. ای کاش اصلا کسی نمیدونست................ دکترم میگه سقط اول نیاز به پیگیری نداره و توی خیلی ها ممکنه رخ بده. بدنت رو قوی کن و 6 ماهه دیگه اقدام کن. خدایا همه امیدم به تو هست........................ خیلی سخته کنار اومدن با این قضیه. قبلنا هرکی سقط میکرد میگفتم چیز مهمی نیست اما الان با گوشت و خونم میفهمم چ حس مهمی هست. حس از دست دادن یه بچه به معنای واقعی. حسی که تا ابد حتی با وجود...
10 بهمن 1392

نجات از کورتاژ

امروز تولد خواهرمه و من قرار بود عصر برم سونو مجدد و از اون بر برم خونه خواهرم. انگار خدا صدامو شنیده بود ک دکترم گفت هیچ چیزی نیست و دفع شده. من با تعجب گفتم اما چیزی از من دفع نشد یسری توضیحات علمی داد ک نفهمیدم خیلی خوشحال  بودم ک نیاز به کورتاژ ندارم. تولد خواهرم کمی توی بهبود روحیه م کرد..............
3 دی 1392

سقط اول- قسمت دوم

از بیمارستان رفتیم خونه مامان تا ازم پرستاری کنه. مامان دوست داشتنی من. ضعف شدیدی داشتم. دکتر قرص مترژن داده بود برای دفع بقیه ش. عمهه م برام دوای گرم محلی درست کرده بود. مامان هرروز بهم عسل و سیاه دونه میداد و داروهای گیاهی . تلفنا شروع شده همه زنگ میزدن برای همدردی و من بی حوصله اما خودم رو قوی نشون میدادم که ای کاش این کارو نمیکردم ای کاش اونقدر ضجه میزدم تا خالی شم نه اینکه الکی بخندم و تظاهر کنم برام مهم نیست. دفع بقیه ش بینهایت درد داشتم اونقدر ک پای مامانمو میگرفتم و از خدا میخواستم بمیرم. یک هفته بعد با خیال اینکه تموم شده رفتم سونو ولی هنوز یک سانتی متر دیگه مونده بود. دکتر گفت باید کورتاژ شی. دیگه درست نیست بیشتر از این بمونه. ن...
17 آذر 1392

سقط اول- قسمت اول

باورم نمیشد خونمون شده بود عزاخونه مادر و خواهرام و خانواده همسری همه ناراحت  هرکس میخواست یجوری دلداری بده و من خیلی اصرار داشتم خودم رو قوی نشون بدم یه سونوی دیگه دادم تا مطمئن شیم و مطمئن شدیم. کارم شده بود دراز نشست و دویدن و چیزای گرم خوردن و گریه در تنهایی.ولی دریغ از یه ذره خون. ده روز گذشته بود از سونوها و دکتر گفت اگه بیشتر طول بکشه احتمال عفونت داره. گفتم کورتاژ نمیخوام شم. قرص میزوپروستول برام نوشت 5 تا . بزحمت گیرمون اومد کمیاب بود و داروخانه ها نداشتن. و  اینطوری بود ک عصر 15 آذر رفتم بیمارستان بستری شدم. اولین قرصو گذاشتن 2 ساعت بعد خونریزی شروع شد   من ک فکر میکردم نباید زیاد بزرگ باشه و چند ساعت بعد مرخص ...
5 آذر 1392

بارداری اول

بعد از 4 سال زندگی مشترک بالاخره من و همسری تصمیم گرفتیم تو رو به این دنیا بیاریم. دو روز مونده بود به انتهای سیکلم. وقتی شب بی بی چک زدم و فقط یک خط ظاهر شد ناراحت شدم و گفتم خوب بار اول ک نمیشه میگن ممکنه تا یک سال طول بکشه. صبح ک از خواب بیدار شدم گفتم بزار یبار دیگه نگاش کنم با کمال تعجب دیدم شده دو تا خط. یه بیبی چک دیگه زدم شد دو تا خط . از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. به همسری هیچی نگفتم میخواستم سورپرایزش کنم . ظهر که اومد خونه بهش گفتم دلم درد میکنه نگاش کن . اونم با تعجب به شکمم نگاه کرد روش نوشته بودم: من اینجام بابائی. همسری ناباورانه نگام کرد باورش نمیشد خیلی خوشحال شده بود. حس بویاییم قوی شده بود و حالم از آشپزی بهم میخورد یو...
1 آبان 1392

تولد فرشته کوچک من

امروز یک ماه هست ک تو پا ب این دنیا گذاشتی و دنيامو قشنگ کردی به چند هفته پیش ک فکر میکنم وقتی هنوز تو دلم بودی ب وقتی که تپشهاي قلبت و تکونات کم شد به لحظه های پر استرسي ک توی بیمارستان من و بابایی کشیدیم به وقتی ک دکتر گفت موندن تو پنجاه پنجاه هست به اون لحظه ای ک توی اتاق عمل با بیحسی توروبدنيا آوردن و اوردنت پیشم و خیالم راحت شد از بودنت به اون لحظه ای که اوردنم بخش ولی تو نبودی تورو برده بودن به NICU چه روزهای سختی بود ب سختی شیر ميدوشيدم و میدادم تحویل بخش تا بهت بدن اولین باری ک بغلت کردن با اون همه لوله هایی ک بهت وصل بود یادم نمی ره اولین آغوش اولین شیر دهی و بعد از پنج روز باهم رفتیم خونه بماند ک زرد شدی و دستگ...
13 0